اوایل تیرماه 96 است. دیروز ماشین ساده و کوچکمان را فروختیم؛ همسفر مهربانی که در بسیاری از خاطرات سال های اخیر همراهمان بود، بی هیچ منّتی بارِ ما را به دوش می کشید و در سفروگذر مثل دوستی ساکت و سربهراه کنارمان بود. وقتی با مادرت آشنا شدم همین ماشین را داشتم؛ وقتی تو به دنیا آمدی نیز با همین ماشین به بیمارستان رفتیم و تا چند روز پیش هم تو در آغوش من، پشت فرمان اش مینشستی و رانندگی میکردی... دلم برای ماشین ساده و کوچک مان تنگ خواهد شد. علاقه عجیب تو به ماشین بازی و این که اسم بیشتر ماشین ها را میشناسی، تو را از سایر بچهها متمایز کرده است، اما پسرم، مدل ماشین ها و قیمت شان آنقدرها هم مهم نیست، آنچه اهمیت دارد جاده های روبروست و همسفرانت...