چند روز پیش از سرِکار که به خانه برمی گشتم این حشره ی کوچک نوستالژیک را دیدم و به یکباره انگار دوستی قدیمی را دیده باشم به طرفش رفتم و قسمتی از خاطرات بچگی هایم برایم زنده شد. دلبندم، شاید تو ندانی چه می گویم اما این سوسک خالدار کوچک برای من و همسالانم در کودکی همبازی معصومی بود که قژقژک صدایش می کردیم.آن روزها که برخلاف اکنون آب و زراعت بسیار بود در فصل گندم همه جا پر می شد از این حشرات کوچک، ما بچه ها یاد گرفته بودیم از انتهای بدن شان چوب نازکی رد می کردیم و می چرخاندیم شان. حشره بیچاره هم بال میزد و با صدای قژقژ مانندی دور چوب سرعت می گرفت و می چرخید و ما کیف می کردیم. سنگدلی معصومانه ما را تنها زمانی میتوانی درک کنی که بدانی آن روزها این همه اسباب بازی رنگارنگ نداشتیم. هر چند حالا هم به عقیده من، این همه اسباب بازی الکترونیک بی روح و بازی های خشن رایانه ای نمی تواند مزه بازی های ما را داشته باشد.
پسر خوبم، به خصوص بعد از این خشکسالی های چند سال اخیر و عوامل دیگری مانند ساخت و سازهای فراوان به بهانه صنعتی شدن و سمپاشی های بی رحمانه ی هواپیماها و حضور انبوه ماشین ها و .... محیط زیست اطراف ما خیلی فرق کرده است. آن روزها صدای آب و پرندگان همیشه در کوچه های روستا شنیده می شد و بوی خرما و هندوانه و خربزه و صیفی جات تازه وقت محصول به مشام می رسید. شاید تو نتوانی فرق "لیکو" با "چفت" را بفهمی . شاید ندانی وقتی به لانه کبوتری نزدیک میشوی او الکی خودش را به تیر خوردن و افتادن می زند تا تو را فریب بدهد و از بچه هایش محافظت کند. شاید ندانی لانه "بلبل هزار" و "پِت" چه فرقی دارند و یا هرگز نتوانی طعم گس "دمباز دوپنگی" را بچشی! همینطور شاید هرگز از قواعد بازی "دم خروس" و "غره تاپ تاپ" و "خارک چه خارک" و "تَوَت تَوَتو" سر در نیاوری، اما همه این ها و خیلی چیزهای دیگر برای من و دوستانم معنایی شیرین و تکرارنشدنی خواهند داشت. روزگارت پر از بازی و لبخند مهیار جان!
+همین چند روز پیش حسن حاتمی، شاعر ترانهٔ ماندگارِ «گنجشکک اشیمشی» به علت بیماری در بیمارستانی در شهرستانِ کازرون درگذشت. قطعه «گنجشکک اشیمشی» با صدای «فرهاد مهراد» به عنوان یکی از ماندگارترین قطعات موسیقی ایران در دهههای اخیر است، آهنگ این کار از اسفندیار منفردزاده بود، این ترانه در فیلم گوزنها اجرا شده است. «حسن حاتمی» شاعر و قصهنویس کودکان اهل کازرون در سال ۱۳۴۰ به تهران آمد و این قطعه را برای چاپ به احمد شاملو سپرده که با گویش تهرانی منتشر شدهاست.
راه در جای خود است
کوچه در جای خود است
خانه در جای خود است
اتاق در جای خود است
کفش هایت در جای خود
نیستند
و من
کفش هایم را در جا کفشی خالی مان می گذارم
" سعید شاپوری"
قسم به فقدان کفش ات
در جاکفشی
خانه را این گونه دلتنگ
ندیده بودم
"حسن آذری"
از آسمان سیل می بارد و بادِ وحشی قطره های باران را مثل شلاق بر درودیوار می کوبد! بعد از تو نگذاشته ام هیچ کسی اتاق شیروانی توی حیاط را تعمیر کند و حالا میترسم سقف اش را باد ببرد! طوفان درختانِ خانه را، مثل گهواره به این سو و آن سو می برد و تمام خرت و پرت های توی حیاط را میان زمین و آسمان پخش کرده است!
چه خوب شد که با دست های کوچکت، درز کنار پنجره ها را گرفتی، وگرنه آب تمام خانه را فرا می گرفت. صدای شیون زن همسایه می آید، حتما بچه هایش در این بادوطوفان ترسیده اند و بیقراری می کنند. کاش بودی و دوباره به یاری شان می رفتی. از دستِ منِ پیرزن علیل، که کاری برنمی آید. باید تو باشی که نیستی ....
این ابرهای تیره از جانم چه می خواهند؛ برق هم قطع شدو سقف اتاق هر لحظه بیشتر چکه می کند!
عزیز سفر کرده ام؛ تمام استخوان هایم تیر می کشد اما باید از جایم برخیزم و قاب عکس ات را از میان طاقچه بردارم! من که جز همین قاب عکس چیزی ندارم،اصلا بگذار تمام دنیا را آب ببرد!
آی قربان قاب عکس ات ! قربان لبخندت ! امان از دلتنگی !
نوجوان دلاورم، فرزند شهیدم؛ وای پسرم فدای قد رعنایت، تو چطور زیر باران گلوله ها رفتی؟! قربان دست های کوچکت، دلم تنگ است و بیشتر از این هیاهوی طوفان و باران، دلتنگی امانم را بریده ! باید تو باشی که نیستی !
+این متن را یکی از شاگردانم با زیر صدای باران و رعد برق، در جمع چند صد نفری از بَر و با صدایی زیبا خواند، حین اجرایش و در آخر وقتی آهنگ لیلای مازیار فلاحی پخش شد اشک در چشمان حضار موج می زد ! برایم تجربه ای به یاد ماندنی بود.