میان شیطنت های عاجز کننده ی هر روزت، دیروز اما، چهره ات معصوم و غمناک بود وقتی از درد واکسن یک ونیم سالگی ات نمیتوانستی از جا برخیزی و دستوراتت را نشسته ابلاغ میکردی ! البته، تبِ شبِ قبل ات، هم دلیل دیگری بود تا ما، فرمان حضرتت را بی کم وکاست اجابت کنیم و از هیچ دستوری سرپیچی نکنیم. بانمک تر هم شده بودی؛ وقتی دلت میخواست ولی نمیتوانستی شیطنت کنی! عصر دیروز هم، میان جمعیت انبوه سالن اجتماعات، وقتی پنهانی تو را می پاییدم متوجه شدم، آن دو کودک غریبه تو را بازی ندادند و دست دوستی ات را پس زدند !!
اندوهگین مباش پسرم؛ در این مسیر ناهموار گاهی خارهایی به پایت می نشیند؛ هزاران بار سوزناکتر از واکسن دیروزت! در این وادی پرماجرا گاهی آدم ها، باورت نمی کنند و رهایت می کنند.... چشیده ام ومیدانم چقدر سخت است، اما نازنینم تو همواره صبور و مهربان باش !
عزیز جانم، یک ونیم سالگی ات مبارک!
+مادرت از ترس آن که تب ات شدید شود تا صبح به پایت سوخت، همیشه قدرش را بدان !